آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

بابا حمیدی روزت مبارک

عسلی مامان و بابا سلام خوبی عشق من این جمله رو خودت به هر کسی میرسی یا با تلفن با یه ناز و ادا خیل قشنگ میگی سیلام خوبیییی ؟! فندق مامانی جدیدا حسابی بابایی شدی و شبا که بابا خونست همش همه کارهات و خواسته هات رو به بابا میگی و باهاش بازی میکنی حتی وقتی بابا از خستگی زودتر از ما میخوابه با غصه میری بالا سرش و هی میگی بابایی پاشو ... فردا روزت پدر و دوباره خوش به حال دختریم که دو تا بابای مهربون داره که از جونشون هم بیشتر دوستش دارند بابا جون که خیلی خوب و مهربون مخصوصا که تورو خیلی خاص دوست داره و بابا حمید که میشه شادی و غرور و عشق پدری و تو نگاهش وقتی تو صداش میکنی یا میبوسیش دید از خدای مهربون میخوام که بابایی من و بابایی تو رو صد سا...
25 خرداد 1390

21 ماهه شدی عزیزکم

سلام گلی خانمی قربون اون شیرینیات ماچ کردنت لوس کردنات که چشماتم با ناز میبندی و یه جور نازی به مامان زیر زیرکی نگاه میکنی پنجشنبه ٢١ ماه از زندگی قشنگ و شیرینت گذشت و خانمی من وارد ماه ٢٢ روزگار قشنگش شده امیدوارم که این ماه هم برای گلی خانمی من سرشار از خوبی و سلامتی و کارهای جدید و حرفهای جدید باشه گرچه فکر میکنم که حرفی نمونده که شما بلد نباشی بزنی چون خیلی خوب و واضح صحبت میکنی و همه چی میگی الهی جونم به فدات که بیشترین انگیزه رو برای کار و زندگی به من میدی خیلی دوست دارم خوشگلکم غذایی که خیلی دوست داری سوپ   بابایی رو ٥ تا دوست داری عددت از ١٠ به ٥ تبدیل شده  تو عروسکات آنی رو بیشتر از همه دوست داری   عددهارو...
7 خرداد 1390

دومین سال که مامانم روزم مبارک

    نازنینم تو هم روزی مادر خواهی شد قدر خودت رو بدون که بهتر و برتر از مادر در عالم نیست مادر ....... تو یی باران عطوفت و مهربانی ، تو یی پناهگاه و مرهم دل خسته ام..... تو یی آرام جانم ..... دستان پر مهرت را میبوسم که بر روزهای گذشته ام بردبار و صبور بودی و بر روزهای نیامده ام نگران و دلواپسی ...... مادرم ای زیباترین واژه هستی...... نیازمند عشق بی پایانت هستم .......محتاج نگاه پر مهر و دعای خیرت هستم ......زیباترین لحظه ها را برایت آرزومندم که زیباترین لحظه های عمرت را به پایم ریختی...... روزت مبارک مادرم .... دوستت دارم ........... دوستت دارم ......... دوستت دارم ................ سلام دختر شیرینم امروز روز ...
3 خرداد 1390

فرهنگسرا و پنگول

عشق مامان کیه آرمیتاست! الهی به فدای آرمیتا بشم من    مامانی دیروز فرهنگسرا برنامه زنده نیما و پنگول داشت که شما  خانمی پنگلول و که یه گربه بازمزه است و تو برنامه رنگین کمان تلویزیون و از کوچیکیت خیلی دوست داشتی همیشه با آهنگهاش دست میزنی و میرقصی و کارتونهایی که پخش میکنند خیلی دوست داشتی و داری منم با سارا هماهنگ کردم و بردمت تا پنگول خان رو از نزدیک ببینی کلا روز خوبی شد برای خانم گلی اول رفتیم خیلی شلوغ بود و خاله نرگس داشت برنامه رو اجرا میکرد ما هم تصمیم گرفتیم تا نیما و پنگول بیان بریم شهر بازی فرهنگسرا تا دختر گلم یه کمی بازی کنه حسابی خوش گذشت بهت بعدم اومدیم و برنامه رو دیدیم تو جیگری مامان از دیدن این ه...
2 خرداد 1390

دوست دارم

سلام دخترک مامانی حرف زدنت هر روز شیرینتر میشه چند وقت ازت سوال میکنیم که دوستم داری خیلی شیرین میگی دوسیت دالم دیروز مامانی که ازت پرسید گفتی نه الهی فدات شم دلم شکست میدونم چرا گفتی نه چند روزیه که میبرمت پیش مامان جون اینا بزارمت برم سر کار گریه میکنی و میگی مامانی نرو مامانی لالا بیمون منم که با بغض میام و تا قسمتی از راه هم اشک تو چشمام.آخه عزیزکم چیکار کنم من باید برم سرکار تا آینده تو بهتر باشه به خدا تو این دنیا همه چی رو برای تو میخوام الان هم که مدتی پیگیر کارم که بتونم انتقالی بگیریم برای پردیس ابوریحان که به خونمون نزدکتر تا زودتر به تو برسم و با تو باشم اگر هم بشه ببرمت اونجا مهد که نزدیک خودم باشی . مامانی من تو رو خیلی ...
28 فروردين 1390

حاج خانم کوچولو

عسلی مامان سلام خوبی عزیزم قربون اون زبونت و اون حرف زدن شیرینت برم که دیگه خیلی هم تو استفاده از کلمات و جمله سازی پیشرفت کردی و هر روز که میگذره شیرینتر صحبت میکنی دختر گلم اگه خدا بخواد قراره که با مامانی حاج خانوم بشیم داریم میریم سفر حج هفته دیگه هفتم اسفند به امید خدا خوش به حالت مامانی که تو این سن کم این سعادت رو داشتی که به زیارت خونه خدا بری خدایی که تو مهربون و عزیز رو به من بخشید حالا ما رو به زیارت خونش طلبیده خدا رو شکر این مهمترین سفر معنوی زندگیت  دختر گلم قدر خودت و بدون و سعی کن همیشه خوب و مهربون و با رضای خداوند متعال زندگی کنی  چند روزیه که درگیر کارای سفر هستیم روزی که برای کلاس رفتیم البته تو گلی خان...
30 بهمن 1389

یه خبر بد برای مامانی

سلام گلی خانمی عزیز دلم این روزها دلم پر از غم آخه یک هفته است که خبر بدی رو شبانه شنیدم و از همون شب دیگه دلم شد خونه غم و غصه دوشنبه شب موبایلم و که اصولا به خاطر در دسترس نبودن تو گلی خانم تو کیفم و تو کمدی جایی میزارم ساعتهای 10 شب نگاه کردم دیدم لیلا عمه تماس گرفته بوده که گفتم حالا دیر وقت فردا زنگ میزنم اما ساعتهای 11 بود که دوباره خودشون تماس گرفتند چقدر حول کردم وقتی که حرف نمی زدندو معلوم بود که بد خبری دارند گفتم داود عمه عمه طوریش شده که گفت نه محبوب بابام بابا سرشب حالش بد شد و بعد هم دیگه ....................... خدایا چقدر دلم میخواست ممد آقا رو میدیدم مدت طولانی بود که ندیده بودمش یه مرد خوب و مهربون که خیلی هم خوش رو بود هم...
26 بهمن 1389

2تا دیگه دندونی

عشق گلی مامان سلام خوبی عزیزم مادری فدات شه که انقدر تو شیرین و خواستنی شدی پنجشنبه که رفته بودیم خونه خاله فاطی شب برگشتنی یه کمی بی تابی میکردی و دستت به لپ خوشگلیت بود حدس زدم که داری دندون جدید در میاری ولی خوب خبری نبود تا روز شنبه شب که داشتم باهات بازی میکردم یهو دیدم که دو تا مروارید کوچولوی خوشگلی از بالا دارن دالی میکنن طبق معمول کلی ذوق کردم و واسه دختری شعرای قشنگی خوندم دورت بگردم تو هم با مامان همراهی میکنی و میرقصی و شادیت و نشون میدی دلیلش مهم نیست مامان که شادی کنه و خوشحال باشه توهم همینطوری و اگه من ناراحت باشم مریض باشم یا گریه کنم تو هم غصه میخوری و حتی گریه میکنی فدای همه مهربونیات بشه مامانی عزیزترینم دوستت دارم &...
3 بهمن 1389

کلمات جدید

سلام جوجو کوچولوی مامانی اولین برف زمستونی بارید و همه جاهارو سفید کرد صبح که رفتیم خونه باباجونی صورت گلت و رو به آسمون میگرفتی و  برف که رو صورتت میشست کلی ذوق میکردی قربون او حس پاک و قشنگت برم عزیزم......                     بعضی از روزها که صبح میدمت مامان جون خوشرویی و بای بای هم میکنی و منم قربون صدقت میرم و میام ولی بعضی روزها مثل امروز گریه میکنی و میخوای که نری کاش میدونستی با این کارت با دل مامانی چیکار میکنی همینجوریم دل کندن ازت برام  خیلی سخت وای به حال اینکه گریه هم بکنی دل مامانی حسابی میگیره    دیشب که میخ...
21 دی 1389

ماه 17 زندگیت

سلام به گل باغ زندگیم عزیزترینم شیرینترینم جوجه کوچولوی مامان که امروز وارد ماه هفدهم از زندگی قشنگش شده مبارک باشه مامانی الهی صد ساله شی نه صدو بیست ساله شی تولدتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت مبارک امروز یکی از همکارا تو نمازخونه پرسید خانم دیدار دخترت چند وقتش منم  خیلی جدی  گفتم امروز 16 سالش و پر کرد و 17 ساله شد خودم یهو جا خوردم همکارمم خندید و گفت چقدر زود دختر گلت بزرگ شد ما نفهمیدیم خلاصه اینکه مامانی دیروز یه دفعه بزرگت کرد الهی که گلم 16 ساله و 160 ساله شی و همیشه سلامت باشی . این ماه از زندگیت رو هم به خوبی سپری کنی و سلامت بمونی . دوست دارم شیرین زبون مامانی .  این شبها که عید کریسمس مسیحهاست شبکه های ماه...
5 دی 1389